شماره ٣: نفس تا پرفشانست از تو و من برنمي آيد

نفس تا پرفشانست از تو و من برنمي آيد
کسي زين خجلت در آتش افگن برنمي آيد
زبانم را حيا چون موج گوهر لال کرد آخر
ز زنجيري که در آبست شيون برنمي آيد
حضور دل طمع داري زتعمير جسد بگذر
که گوهر از صدفها بي شکستن برنمي آيد
گدازي از نفس گير انتخاب نسخه هستي
که جز شبنم زشير صبح روغن برنمي آيد
غرور خودسريها ابجد نشو و نما باشد
زتخم اول بجز رگهاي گردن برنمي آيد
رياضت تا کجا بار درشتي بندد از طبعت
بصيقل آينه از ننگ آهن بر نمي آيد
برفع تهمت غفلت گداز درد سامان کن
که دل ناخون نگردد از فسردن برنمي آيد
هوا پرورده شوق بهارستان ديدارم
بگلخن هم نگاه من زگلشن برنمي آيد
بعرياني چو کردن بايدم ناچار سرکردن
باين رازي که من دارم نهفتن برنمي آيد
بساط مهر بايد سايه را از دور بوسيدن
ببرق جلوه او هستي من برنمي آيد
ادب فرسوده تر از اشک مژگان پرورم (بيدل)
من و پائيکه تا کويش زدامن برنمي آيد