شماره ٣٠١: نتوان بتلاش از غم اسباب برامد

نتوان بتلاش از غم اسباب برامد
گوهر چه نفس سوخت که از آب برامد
غافل نتوان بود بخمخانه توفيق
زان جوش که دردي زمي ناب برامد
خواه انجمن آرا شد و خواه آئينه پرداخت
از خانه خورشيد همين تاب برامد
نيرنگ نفس شور دو عالم بعدم بست
در ساز نبود اينکه زمضراب برامد
اي ديده و ران چاره حيرت چه خيال است
آئينه عبث طالب سيماب برامد
از ساحل اين بحر زبان ميکشد آتش
کشتي بچه اميد زگرداب برامد
بيش از همه در عالم غيرت خجلم کرد
آن کار که بي منت احباب برامد
اين دشت زبس منفعل کوشش ما بود
خاکي که بران دست زديم آب برامد
زين باغ بکيفيت رنگي نرسيديم
دريا همه يک گوهر ناياب برامد
پيدائي او صرفه موهومي ما نيست
با سايه مکوئيد که مهتاب برامد
زان گرمي نازي که دميد از کف پايش
مخمل عرقي کرد که از خواب برامد
(بيدل) چو مه نو بسجود که خميدي
کامروز چراغ تو زمحراب برامد