شماره ٣٠٠: ناموس عالم عين انديشه سوا برد

ناموس عالم عين انديشه سوا برد
آئينه داري وهم از چشم ما حيا برد
راحت بملک غفلت بنياد بي خلل داشت
مژگان گشودن آخر سيلي شد و زجا برد
دوري فسون وهم است اما چه ميتوان کرد
روئي بخاطر آمد ما را زياد ما برد
اين دشت بي سر و بن غول دگر ندارد
ما را ز راه تحقيق آواز آشنا برد
جائي که سعي فطرت بار گمان نمي يافت
هر چند من نبودم او آمد و مرا برد
ظرف قناعت دل لبريز بي نيازيست
هر جا که نعمتي بود کشکول اين کدا برد
داغ مآل چون شمع از چشم ما نهان بود
سر بسکه بر هوا سود حاجت به پيش پا برد
حرص مقلد آخر محروم عافيت ماند
بالين راحت از خلق فکر پر هما برد
انديشه تلون غارتگر صفا بود
رنگي که سادگي داشت از دست ما حنا برد
آئينه تسلي صيقلگرش تقاضاست
بر خاکم آرزو زد تا سرمه ام صدا برد
بر وهم چيده بوديم دکان خودفروشي
دل آب گشت و خون شد گل رفت و رنگها برد
نرد خيال بازان افسانه جنون است
آورد ما چه آورد گر برد در کجا برد
از جمع تا پريديم فرق دگر نچيديم
بي منت آرميديم سر رفت و رنج پا برد
(بيدل) بوادي عجز کم بود راه مقصود
قاصد پيام حيرت از ما به پيش ما برد