ناتواني در تلاش حرص بهتانم نکرد
قدردانيهاي طاقت آنچه نتوانم نکرد
شمع خامش وارهيد از اشک و آه و سوختن
بي زبان بودن چه مشکلها که آسانم نکرد
تا مبادا خون خورد تمثالي از پيدائيم
نيستي در خانه آئينه مهمانم نکرد
زين چمن عمريست پنهان ميروم چون بوي گل
شرم هستي در لباس رنگ عريانم نکرد
غنچه شد فکرم اگر برگ گلي زين باغ رفت
کيست بي دامانيش سر در گريبانم نکرد
در گهر هم موج من زحمت کش غلطيدنست
سودن دست آبله بست و پشيمانم نکرد
جان فداي طفل خوش خوئي که پروائيش نيست
عمرها گرد سرم گرداند و قربانم نکرد
انفعالم آب کرد اما همان آواره ام
گل شدن شيرازه خاک پريشانم نکرد
وقف هر مژگان گشودن يک جهان ديدار بود
آه ازين چشميکه واگرديد و حيرانم نکرد
ديده گر بي اشک گرديد از حيا اميدهاست
جبهه آسان مي کند کاريکه مژگانم نکرد
زين نه آتشخانه (بيدل) هر چه برهم چيد حرص
ياس جز تکليف پشت دست و دندانم نکرد