موج گوهر طينتان گر شوخي افزون کرده اند
پاي درد امن سري از جيب بيرون کرده اند
کهکشان ديدي شکست رنگ هم فهميدني است
بيخودان در لغزش پا سير گردون کرده اند
اعتباري نيست کز ذلت کشان خاک نيست
عالمي را پايمال فطرت دون کرده اند
نشه ناقدرداني بسکه زور آورده است
اکثري از ترک مي بيعت بافيون کرده اند
خلق را خواب پريشان تا کجا راحت دهد
سايه بر فرق جهان از موي مجنون کرده اند
پر بصهبا خو مکن کاين عاريت پيمانه ها
رنگي از سيلي است هر گه چهره گلگون کرده اند
بگذريد از شغل بام و در که جمعي بيخبر
زين تکلف دشت را از خانه بيرون کرده اند
گل بدست و پا که بست امشب که چون برگ حنا
بوسه مشتاقان چمنها زير لب خون کرده اند
موج گوهر بي تامل قابل تمييز نيست
مصرع ما را بچندين سکته موزون کرده اند
زين بضاعت تا کجا اثبات نفي خود کنم
کاستنهاي مرا هم بر من افزون کرده اند
(بيدل) اين درياي عبرت را پل ديگر کجاست
زورقي چند از قد خم گشته واژون کرده اند