شماره ٢٨٩: من و حسنيکه هر جا يادش از دل سر برون آرد

من و حسنيکه هر جا يادش از دل سر برون آرد
بدوش هر مژه صد شمع چشم تر برون آرد
کمينگاه دو عالم حسرتم اميد آن دارم
که فيض جلوه يک اشکم نگه پرور برون آرد
زگرميهاي لعلش گر دل دريا خبر گردد
حباب آسا بلب تبخاله از گوهر برون آرد
بصحراي قيامت قامتش گر فتنه انگيزد
برنگ کرد باد آه از دل محشر برون آرد
زپاس ناله بر بنياد عجز خويش مي لرزم
مباد اين شعله از خاکستر من سر برون آرد
که دارد زين دبستان هوس غير از خيال من
ورق گرداني رنگي که صد دفتر برون آرد
درين محفل سراغ عشرت ديگر نمي يابم
مگر خميازه بالد بر خود و ساغر برون آرد
بگلشن گر دهد عرض ضعيفي ناتوان او
بناز صد رگ گل پهلوي لاغر برون آرد
زفيض آبله دارد جنونم اوج اقبالي
که گر بر خاک ره سايد قدم افسر برون آرد
زبحر بي کنار نااميدي در نظر دارم
نم اشکي که غواصش سر از گوهر برون آرد
ندامت ساز کن هر جا کني تمهيد پيدائي
که بوي گل بصد چاک از گريبان سر برون آرد
غم اسباب دنيا چيده ئي بر دل ازين غافل
که آخر تنگي اين خانه ات از در برون آرد
بطوفان حوادث چاره ها خون شد کنون صبري
بساحل کشتي ما را مگر لنگر برون آرد
صفاها آخر از عرض هنر زنگار شد (بيدل)
زغفلت تا بکي آئينه ات جوهر برون آرد