شماره ٢٨٧: من آن غبارم که حکم نقشم بهيچ آئينه در نگيرد

من آن غبارم که حکم نقشم بهيچ آئينه در نگيرد
اگر سراپا سحر برايم شکست رنگم ببر نگيرد
نشد زسازم بهيچ عنوان چوني خروش دگر پرافشان
جز اينکه يارب درين نيستان پر نوايم شکر نگيرد
باين گراني که دارد امروز رخت چندين خيال دوشم
چو کشتيم پاي رفتني کو اگر محيطم برنگيرد
براه ياس است سعي گامم که گر بلغزش رسد خرامم
کسي جز آغوش بي نشاني چو اشکم از خاک برنگيرد
دل از فسون امل طرازي بجد گرفته است هرزه تازي
مباد شرم نفس گدازي عنان اين بيخبر نگيرد
نگاه غفلت کمين ما را کنار مژگان نشد ميسر
طپد بخون خفته خوابناکي که سايه اش زير پر نگيرد
چو موج عمريست بي سر و پا تلاش شوقم ادب تقاضا
چه ممکن است اين که رشته ما چو عقده گيرد گهر نگيرد
خوشا غنا مشربي که طبعش بحکم اقبال بي نيازي
زهر که خواهد جزا نخواهد زهر چه گيرد اثر نگيرد
اگر زمعمار دهر باشد بناي انصاف را ثباتي
گلي که تعمير رنگ دارد چراش در آب زر نگيرد
دليکه بردند آب نازش بآتش عشق کن گدازش
چو شيشه بر سنگ خورد سازش کسيش جز شيشه گر نگيرد
گذشت مجنون بوضع عريان چو ناله و آه ازين بيابان
توهم بآن رنگ دامن افشان که چين دامن کمر نگيرد
قبول سرمايه تعين کمينگه آفت است (بيدل)
چو شمع خاموش ترک سر گير تا هوائيت سرنگيرد