شماره ٢٨٦: مگو صبح طرب در ملک هستي دير مي آيد

مگو صبح طرب در ملک هستي دير مي آيد
درينجا موي پيري هم بصد شبگير مي آيد
من و ما نيست غير از شکوه وضع گرفتاري
زسار هرد و عالم ناله زنجير مي آيد
چه رنگيني است يارب عالم خرسندي دلرا
بخاکش هر که سرمي دزدد از کشمير مي آيد
کماني را بزه پيوسته دارد چين ابرويت
که آنجا بوالهوس دور از سر يک تير مي آيد
ندارد چشمه حيوان حضور آب پيکانت
زياد زخم او جان در تن نخچير مي آيد
جهاني در محبت دشمن من شد که عاشق را
همه گر اشک خود باشد گريبان گير مي آيد
مبند اي وهم بر معدوم مطلق تهمت قدرت
زخدمت بي نيازم گر زمن تقصير مي آيد
جراحت پرور عشقم بگلزارم چه ميخواني
که در گوشم زبوي گل صداي تير مي آيد
صفا کيشان ندارند انتظار رنگ گرداندن
سحر هرگاه مي آيد بعالم پير مي آيد
بنعمت غره اين گرد خوان منشين که مهمانش
دل خود ميخورد چندانکه از خود سير مي آيد
دليل اختراع شوق ازين خوشتر چه ميباشد
که از تمکين مجنون ناله در زنجير مي آيد
بحيرت رفته ام از سير ديدارم چه ميپرسي
نگاه بيخودان از عالم تصوير مي آيد
بغفلت تا تواني ساز کن از آگهي بگذر
ندارد خواب تشويشي که از تعبير مي آيد
ندارد صيد (بيدل) طاقت زخم تغافلها
خدنگ امتحان ناز پر دلگير مي آيد