مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد
سر بريده زتيغش جدا خبر دارد
چه آرزو که بناکامي از جهان نگذشت
زياس پرس کزين ماجرا خبر دارد
نگار دست بتان بي لباس ماتم نيست
مگر زخون شهيدان حنا خبر دارد
فضولي من و تو در جهان يکتائي
دليل بي خبريهاست تا خبر دارد
درين هوس کده گر ذوق گردن افرازيست
سري برار که از پيش پا خبر دارد
تميز خشک وتر آثار بي نيازي نيست
گداست آنکه زبخل و سخا خبر دارد
پيام عالم امواج مي برد بمحيط
طپيدني که زپهلوي ما خبر دارد
غرور و عجز طبيعي است چرخ تا دل خاک
نه دانه مجرم و ني آسيا خبر دارد
به پيش خويش بناليد و لاف عشق زنيد
گل از ترانه بلبل کجا خبر دارد
مباد در صف محشر عرق بجوش آيم
که از تباهي کارم حيا خبر دارد
ازين فسانه که بي او نمرده ام (بيدل)
قيامت است گر آن دلربا خبر دارد