مگو اين نسخه طور معني يکدست کم دارد
تو خارج نغمه ئي ساز سخن صد زير و بم دارد
صلاي عام مي آيد بگوش از ساز اين محفل
قدح بهر گدا چيد است و جام از بهر جم دارد
ادب هر جا معين کرده نزل خدمت پيران
رعايت کردگان رغبت اطفال هم دارد
زيانرا سود دانستم کدورت را صفا ديدم
سواد نسخه کم فرصتان خط در عدم دارد
خم ابرو شکست زلف نيز آرايش است اينجا
نه تنها حسن قامت را برعنائي علم دارد
بچشم هوس اگر اسرار اين آئينه دريايي
صفا و جوهر و زنگار چشمکها بهم دارد
من اين نقشي که مي بندم بقدرت نيست پيوندم
زبان حيرت انشايم بموهومي قسم دارد
نوشتم آنچه دل فرمود خواندم هر چه پيش آمد
مرا بي اختياريها بخجلت متهم دارد
زتحريرم توان کيفيت تسليم فهميدن
غرور کاتب اينجا سرنگوني تا قلم دارد
نفس تا هست فرمان هوسها بايدم بردن
بهر رنگي که خواهي گردن مزدور خم دارد
تميز خوب و زشتم سوخت ذوق سرخوشي (بيدل)
زصاف و درد مخمور آنچه يابد مغتنم دارد