مکتوب شوق هرگز بي نامه بر نباشد
ما و ز خويش رفتن قاصد اگر نباشد
هرجا تنيد فطرت يک حلقه داشت گردون
در فهم خط پرکار حکم دو سر نباشد
خاشاک را در آتش تا کي خيال پختن
آنجا که جلوه اوست از ما اثر نباشد
مغرور فرصت دهر زين بيشتر مباشيد
بست و گشاد مژگان شام و سحر نباشد
برقي ز دور دارد هنگامه تجلي
اين بيخودان به بينيد دل جلوه گر نباشد
ما را به رنگ شبنم تا آشيان خورشيد
بايد بديده رفتن گر بال و پر نباشد
هرچند کار فرداست امروز مفت خود گير
شايد دماغ و طاقت وقت دگر نباشد
زاهد ز وضع خلوت ناز کمال مفروش
افسردن از کف خاک چندان هنر نباشد
آئينه خانه دل آخر بزنگ داديم
زين بيش آه ما را رنگ اثر نباشد
خواهي بخلق رو کن خواهي خيال او کن
در عالم تماشا بر خود نظر نباشد
آسودگي مجوئيد از وضع اشک (بيدل)
اين جوهر چکيدن آب گهر نباشد