مفلسي دست تهي بر سودن ارزاني کند
پنجه بيکار بيعت با پشيماني کند
چشم من از درد بيخوابي درين وادي گداخت
سايه خاري نشد پيدا که مژگاني کند
از حيا هم شرم ميدارم ز ننگ اشتهار
جامه پوشندگي حيف است عرياني کند
دل به غفلت نه که در رفع تميز خوب و زشت
خانه آئينه را زنگار درباني کند
جز بموقع آبروريزيست عرض هر کمال
غير موسم ابر بر دريا چه نيساني کند
تا بهمواري رسد دور درشتي هاي طبع
هر کرا رنگيست بايد آسياباني کند
سبحه را گردآوري چون حلقه زنار نيست
کفر چون هموار شد کار مسلماني کند
نامه اي دارم بهار انشا که طبع بلبلش
کاش چون بنديم خجلت گريباني کند
شرم بي دردي عرق ميخواهد اي (بيدل) مباد
بي نمي ها ديده را محتاج پيشاني کند