شماره ٢٧٧: مطلبي گر بود از هستي همين آزار بود

مطلبي گر بود از هستي همين آزار بود
ور نه در کنج عدم آسودگي بسيار بود
زندگي جز نقد وحشت در گره چيزي نداشت
کاروان رنگ و بو را رفتني دربار بود
غنچه اي پيدا نشد بوي گلي صورت نبست
هرچه ديدم زين چمن يا ناله يا منقار بود
دست همت کرد از بي جرائتيها کوتهي
ورنه چون گل کسوت ما يک گريبان وار بود
سوختن هم مفت عشرتهاست اما چون شرار
کوکب کم فرصت ما يک نگه سيار بود
غفلت سعي طلب بيرون نرفت از طينتم
خواب پائي داشتم چشمم اگر بيدار بود
عاقبت در مشرب من بار گنجايش نداشت
بس که جامم چون شرر از سوختن سرشار بود
اين دبستان چشمه قرباني است کز بي مطلبي
نقش لوحش بيسواد و خامه ها بيکار بود
قصر گردون راز پستي رفعت يکپايه نيست
گردن منصور را حرف بلندش دار بود
مصدر تعظيم شد هرکس ز بدخوئي گذشت
نردبان اوج عزت وضع ناهموار بود
دل بحسرت خون شد و محرم نوائي برنخاست
ناله فرهاد ما بيرون اين کهسار بود
شوخي نظاره بر آئينه ما شد نفس
چشم برهم بسته (بيدل) خلوت ديدار بود
معني سبقان گر همه صد بحر کتابند
چون موج گهر پيش لبت سکته جوابند
رحم است بحال تب و تاب نفسي چند
کاين خشک لبان ماهي درياي سرابند
بيش و کم خلق آيت بيمغزي وهم است
صفر آينه داران عدم در چه حسابند
جز هستي مطلق ز مقيد نتوان يافت
اشيا همه يک سايه خورشيد نقابند
عبرت نظران در چمن هستي موهوم
چون شبنم صبح از نفس ساخته آبند
مستي بخروشيست درين بزم که از شرم
مستان همه گر آب شوند اشک کبابند
پيري تو کجائي که دهي داد هوس ها
اين منتظران قد خم پا برکابند
چون کاغذ آتش زده اين شوخ نگاهان
تسليم غنودنکده يک مژه خوابند
فرصت شمرانيم چه رائي و چه مرئي
موج و کف پوچ آئينه در دست حبابند
زير فلک از منعم و درويش مپرسيد
گرخانه همين است همه خانه خرابند
(بيدل) مشکن ربط تائمل که خموشان
چون کوزه سربسته پر از باده نابند