مصوران به هزار انفعال پيوستند
که طره تو کشيدند و خامه نشکستند
ز جهل نسبت قد تو مي کنند بسرو
فضول چند که پامال فطرت بستند
برنگ عقد گهر وانميتوان کردن
دلي که در خم زلف تواش گره بستند
زآفتاب گذشته است مد ابرويت
کمان کشان زه ناز پر زبردستند
دماغ سوختگان بيش ازين وفا نکند
سپندها بصد آهنگ يکصدا جستند
ز شام ما مکش اي حسرت انتظار سحر
بدور ما قدح آفتاب بشکستند
درين محيط ادب کن ز خودنمائيها
حباب و موج همان نيستند اگر هستند
ادب ز مردمک ديده ميتوان آموخت
که ساکنند اگر هوشيار اگر مستند
ز وضع شمع خموش اين نوا پرافشانست
که شعله ها همه خود را بداغ دل بستند
بذوق وحشت آن قوم سوختم (بيدل)
که ناله وار چو برخاستند ننشستند