شماره ٢٦٨: مخمل و ديبا حجاب هستي رسوا نشد

مخمل و ديبا حجاب هستي رسوا نشد
چشم ميپوشم کنون پيراهني پيدا نشد
در فرامشخانه امکان چه علم و کو عمل
سعي باطل بود اينجا هرچه شد گويا نشد
زان حلاوتها که آداب محبت داشته است
خواستم نام لبش گيرم لب از هم وا نشد
گر وفا ميکرد فرصتهاي کسب اعتبار
از هوس من نيز چيزي ميشدم اما نشد
انتظار مرگ شمع آسان نميبايد شمرد
سر بريدن منفعل گرديد و کار ما نشد
دل برنگ داغ ما را رخصت وحشت نداد
شکر کن اي ناله پروازت قفس فرسا نشد
بهر صيد خلق در زهد ريائي جان مکن
زين تکلف عالمي بي دين شد و دنيا نشد
قانعان از خفت امداد ياران فارغند
موج هرگز دستش از آب گهر بالا نشد
از دل ديوانه ما مجلس آرائي مخواه
سنگ سودا سوخت اما قابل مينا نشد
آتش فکر قيامت در قفا افتاده است
صد هزار امروز دي گرديد و دي فردا نشد
خاک ناگرديده رستن از شکست دل کراست
موي چيني بود اين مو کز سر ما وا نشد
با زبان خلق کار افتاد (بيدل) چاره چيست
گوشه گيريهاي ما عنقا شد و تنها نشد