محفل هستي بتحريک دلي آراستند
دانه ئي در شوخي آمد حاصلي آراستند
ذره تا خورشيد بال افشان اند از فناست
عرصه امکان زرقص بسملي آراستند
عقده کار دو عالم دستگاه هوش بود
بيخودان آساني از هر مشکلي آراستند
دل غبار آورد و چشمي گشت بانم آشنا
غافلان هنگامه آب و گلي آراستند
کعبه و بتخانه نقش مرکز تحقيق نيست
هر کجا گم گشت ره سر منزلي آراستند
قلزم دل را کناري در نظر پيدا نبود
گرد حيرت جلوه گر شد ساحلي آراستند
ساده بود آئينه امکان زتمثال دوئي
مشق حق کردند و فرد باطلي آراستند
بي نيازيها بطوفان عرق داد احتياج
کزنم خجلت جبين سائلي آراستند
چون جرس از بسکه پيش آهنگ ساز وحشتيم
گر دما برخاست هر جا محملي آراستند
دست هر اميد محکم داشت دامان دلي
ياس تا بيکس نباشد (بيدلي) آراستند