شماره ٢٥٨: مباش غره بسامان اين بنا که نريزد

مباش غره بسامان اين بنا که نريزد
جهان طلسم غبار است از کجا که نريزد
مکش زجرأت اظهار شرم تهمت شوخي
عرق دمي شود آئينه حيا که نريزد
بجد گرفتن تدبير انتقام چه لازم
همانقدر دم تيغت تنگ نما که نريزد
قدح بخاک زديم از تلاش صحبت دونان
نداشت آنهمه موج آبروي ما که نريزد
بگوش منتظران ترانه غم عشقت
فسانه شبخون دارد آن صدا که نريزد
دل ستمکش بيحاصلي چو آبله دارم
کسي کجا برد اين دانه زير پا که نريزد
بباد رفتم و بر طبع کس نخورد غبارم
دگر چه سحر کند خاک بي عصا که نريزد
نثار راه تو ديدم چکيدن آينه اشکي
گرفتم از مژه اش بر کف دعا که نريزد
خميد پيکرم از انتظار و جان بلب آمد
قدح بياد تو کج کرده ام بيا که نريزد
باين حنا که گرفته است خون خلق بگردن
اگر تو دست فشاني چه رنگها که نريزد
غم مروت قاتل گداخت پيکر (بيدل)
مباد خون کس ارزد باين بها که نريزد