شماره ٢٥٥: مارا بدر دل ادب هيچکسي برد

مارا بدر دل ادب هيچکسي برد
تمثال در آئينه ره از بي نفسي برد
زين دشت هوس منت سيلي نکشيديم
خار و خس ما را عرق شرم خسي برد
بيگانه عشقيم زشغل هوسي چند
آب رخ عنقائي ما را مگسي برد
فرياد که محمل کش يکناله نگشتيم
دل خون شد و در خاک غبار جرسي برد
دور همه چون سبحه يکي کرد تسلسل
زين قافلها پيش و پسي پيش و پسي برد
آخر پي تحقيق بجائي نرساندم
بيرونم ازين دشت اقامت هوسي برد
دل نيز نشد چون نفسم دام تسلي
جمعيت بالم الم بي قفسي برد
(بيدل) ثمر باغ کمالم چه توان کرد
پيش از همه در خاک مرا پيشرسي برد