لمعه مهرش دمي کاينه تابان کند
شرم بچشم جهات سايه مژگان کند
گر بتغافل دهد جلوه عنان نگاه
خانه صد آينه يکمژه ويران کند
حسن عرق ناک او محرمي دل نخواست
آتش غيرت کجاست کاين ورق افشان کند
هرزه دو مطلبم کاش چو موج گهر
آبله ام يکنفس محرم دامان کند
فوت زمان حضور آينه دل شکست
ياس کنون جاي مو ناله پريشان کند
در بن دندان شوق حسرت کنج لبي است
گر بگزم پشت دست بوسه چراغان کند
در برم از نيستي جامه پوشيده ايست
تا کي ازين کسوتم رنگ تو عريان کند
شبهه نچيند بساط در ره تسليم عشق
آب زعکس غريق آينه پنهان کند
با همه واماندگي شوق گر آيد بجوش
آبله پا چو شمع بر مژه طوفان کند
گر سر مجنون او گردشي آرد بعرض
دشت و دراز گردباد رو بگريبان کند
عالم تصوير وهم صيد فريبم نکرد
کافر آن غمزه رابت چه مسلمان کند
(بيدل) ازان نرگسم جرأت بيداد کو
سرمه زخاکم مگر بالد و افغان کند