شماره ٢٥٣: لعل لب او يکدم بر حالم اگر خندد

لعل لب او يکدم بر حالم اگر خندد
تا حشر غبار من بر آب گهر خندد
بي جلوه او تا چند از سير گل و شبنم
اشکم زنظر جوشد داغم بجگر خندد
يک خنده او برق بنياد دو عالم شد
ديگر چه بلا ريزد گر بار دگر خندد
جوش چمن از خجلت در غنچه نفس دزدد
آنجا که گل داغم از آه سحر خندد
يک شبنم ازين گلشن بي چشم تماشا نيست
چندان که حيا بالد سامان نظر خندد
ياد دم شمشيرت هر جا چمن آرايد
چون شمع سراپايم يک رفتن سر خندد
افسردگي دلرا از آه گشايش کو
سنگ است و همان کلفت هر چند شرر خندد
از چرخ کمان پيکر با وهم تسلي شو
کم نيست ازين خانه يک حلقه در خندد
آنجا که زهم ريزد چار آينه امکان
يک جبهه تسليمم صد گل بسپر خندد
از خجلت بيدردي داغست سراپايم
مژگان بعرق گيرم تا ديده تر خندد
بي جلوه او (بيدل) زين باغ چه گل چيند
در کسوت چاک دل چون صبح مگر خندد