لاغري آنهمه زين مرحله دورم افگند
که بغربتکده ديده مورم افگند
ذره تا مهر کس از فقر من آگاه نشد
خاک در چشم جهان پيکر عورم افگند
چه توان کرد نفس گرم نجوشيد بحرص
سردي آتش دل نان زتنورم افگند
پيش پا ديدن افسون تميز بدو نيک
ذلتي بود که از بام حضورم افگند
علم بي حاصلي از سير کمالم واداشت
آگهي آبله در پاي شعورم افگند
ذوق وصلي که باميد دلي خوش ميکرد
«لن تراني » شد و در آتش طورم افگند
خواندم از گردش پيمانه تحقيق خطي
که بظلمتکده حيرت نورم افگند
ناتواني چو غبار از فلک آنسو ميتاخت
طاقت خون شده در خاک بزورم افگند
هيچ کافر نشود محرم انجام نفس
واقف مرگ شدن زنده بگورم افگند
يارب از خاطر ناز تو فراموش شود
آن خيالات که از ياد تو دورم افگند
سبب قيد علايق زخرد پرسيدم
گفت در چاه همين فطرت کورم افگند
چرخ از پهلوي خاک اينهمه چيده است بلند
عجز (بيدل) بجنون زار غرورم افگند