کيست از جهد بآن انجمن ناز رسد
سرمه گرديم مگر تا بتو آواز رسد
در خور غفلت دل دعوي پيدائي ماست
همه محويم گر آئينه به پرداز رسد
حذر اي شمع زتشويش زبان آرائي
که مبادا سر حرفت بلب گاز رسد
ما و من آينه دارد و جهان رسوائيست
هستي آن عيب ندارد که بغماز رسد
سر بجيب از نفس شمع عرق ميريزد
يعني آبست نوائي که باين ساز رسد
حشر آتش همه جا آئينه سوختن است
آه از انجام غروريکه بآغاز رسد
هستيم نيستي انگاشتني ميخواهد
ورنه آن رنگ ندارم که به پرواز رسد
خاکساري اثر چون و چرا نپسندد
عجز بر هر چه زند سرمه بآواز رسد
مدعي در گذر از دعوي طرز (بيدل)
سحر مشکل که بکيفيت اعجاز رسد