گهي بر سر گهي در دل گهي در ديده جا دارد
غبار راه جولان تو با من کارها دارد
چو شمع از کشتنم پنهان نشد داغ تمنايت
ببزم حسرتم ساز خموشي هم صدا دارد
مباد آفت تماشاخانه گلزار حسرترا
که آنجا رنگهاي رفته هم رو بر قفا دارد
درين وادي که قطع الفت است اسباب جمعيت
بنالد بيکسي بر هر که چشم از آشنا دارد
که ميگويد بآن صياد پيغام گرفتاران
قفس برطائر ما گرنه راه ناله وادارد
باين آوارگيها گرد باد دشت توحيدم
بناي من بگرد خويش گرديدن بپا دارد
خيالي ميکند شوخي کدام اظهار و کو هستي
هنوز اين نقشها در خامه نقاش جا دارد
شرر در سنگ ميرقصد مي اندر تاک ميجوشد
تحير رشته ساز است و خاموشي صدا دارد
بهار انجمن وحشي است از فرصت مشو غافل
که عشرت در شگفتنهاي گل آواز پا دارد
باند از تغافل پيش بايد برد سودائي
که جنس جلوه عريانست و چشم ما حيا دارد
حذر کن از تماشاگاه نيرنگ جهان (بيدل)
تو طبع نازکي داري و اين گلشن هوا دارد