شماره ٢٤٥: کو جنون تا عقده هوش از سر ما واکند

کو جنون تا عقده هوش از سر ما واکند
وهم هستي را سپند آتش سودا کند
ربساط خاکدان دهر نتوان يافتن
آنقدر گردي که تعمير شکست ما کند
دبعد ازين آن به که خاموشي دهد داد سخن
گوهر معني کسي تا کي زبان فرسا کند
عجز ما را ترجمان غفلت ما کرده اند
تا همان واماندگي تعبير خواب پا کند
برنيايد تا ابد از حيرت شکر نگاه
هر که چون تصوير بر نقاش چشمي وا کند
بادپيماي سبک مغزيست هر کس چون حباب
ساغر خود را نگون در مجلس دريا کند
بعد عمري آن پري گرم التفات دلبريست
ميروم از خود مبادا ياد استغنا کند
قيمت وصلش ندارد دستگاه کائنات
نقد ما هيچ است شايد هم بما سودا کند
بي تکلف صنعت معمار عشقم داغ کرد
کز شکست هر دو عالم ناله ئي برپا کند
بي بريها را علاجي نيست شايد چون چنار
دست بر هم سودن ما آتشي پيدا کند
عبرت من چاشني گير از شکست عالميست
هر چه گردد طوطيا چشم مرا بينا کند
چاره دشوار است (بيدل) شوخي نظاره را
شرم حسن او مگر در ديده ما جا کند