گلهاي آن تبسم باغ فلک ندارد
صد صبح اگر بخندد يک لب نمک ندارد
رنگ دوئي درين باغ رعنائي خيالست
سير جهان تحقيق ملک و ملک ندارد
پوچ است غير وحدت نقد حساب کثرت
اعداد چيزي از خود چون رفت يک ندارد
اسلام و کفر هر يک واحد خيال ذاتست
در چشم دور و نزديک خورشيد شک ندارد
دل نوبهار هستيست اما چه ميتوان کرد
رنجي که دارد اين گل خار و خسک ندارد
پامال عجز باشيد تدبيرها جز اين نيست
مست است فيل تقدير ياد کجک ندارد
آئينه آب سازيد تا چند وهم صيقل
مکتوب ساده لوحي تشويش حک ندارد
ذوق طراوت از گل آغوش غنچگي برد
زخميکه آب دزدد غيراز گزک ندارد
افشاي راز ظالم موقوف تيره روزيست
تا غافل از زگال است آتش محک ندارد
آفات دهر (بيدل) تنبيه غافلان نيست
طبع خر آنقدرها ننگ از کتک ندارد