شماره ٢٤١: گل نکرد آهي که بر ما خنجر قاتل نشد

گل نکرد آهي که بر ما خنجر قاتل نشد
آرزو بر هم نزد بالي که دل بسمل نشد
دام محرومي درين دشت احتياط آگهيست
واي بر صيدي که از صياد خود غافل نشد
دل براحت گر نسازد با گدازش واگذار
گوهر ما بحر خواهد گشت اگر ساحل نشد
در بياباني که ما را سر بکوشش داده اند
جاده هم از خويش رفت و محرم منزل نشد
شعله را خاموش گشتن پاي از خود رفتن است
داغ هم گرديدم و آسودگي حاصل نشد
گرچه رنگ اين دو آتشخانه از من ريختند
از جبينم چون شرر داغ فنا زايل نشد
اعتبار انديشگان آفت پرست کاهش اند
هيچکس بيخود گدازي شمع اين محفل نشد
عافيت گر هست نقش پرده واماندگيست
حيف پروازي که آگاه از پر بسمل نشد
ذوق آغوش دوئي در وصل نتوان يافتن
بيخبر مجنون ما ليلي شد و محمل نشد
ني گداز دل بکار آمد نه ريزش هاي اشک
بيتو مشت خاک من بر باد رفت و گل نشد
در لباس قطره نتوان تلخي دريا کشيد
مفت آن خوني که خاکستر شد اما دل نشد
غير من زين قلزم حيرت حبابي گل نکرد
عالمي صاحب دل است اما کسي (بيدل) نشد