شماره ٢٣٩: کلاه هر که فلک بر سماک مي فگند

کلاه هر که فلک بر سماک مي فگند
سرش چو آبله آخر بخاک مي فگند
بگم شدن چو نگين بي نياز شهرت باش
که ناز نام ترا در مغاک مي فگند
چو صبح تا زگريبان سري برون آري
زمانه رخت تو بر دوش چاک مي فگند
بکارگاه تعين که «لاشريک له » است
خلل اگر فگند اشتراک مي فگند
زجوش گريه مستانه ئي که دارد ابر
چه شيشه ها که نه در پاي تاک مي فگند
زامتلا مپسنديد خواري نعمت
که شاخ ميوه زسيري بخاک مي فگند
عرق که جبهه تسليم سر فگنده اوست
گره برشته ما شرمناک مي فگند
رهت گلست به آهستگي قدم بردار
که جهد لکه بدامان پاک مي فگند
زعاجزي در اقبال امن زن (بيدل)
که طاقتت بجهان هلاک مي فکند