کسي معني بحر فهميده باشد
که چون موج بر خويش پيچيده باشد
چو آئينه پر ساده است اين گلستان
خيال تو رنگي تراشيده باشد
کسي را رسد ناز مستي که چون خط
بگرد لب يار گرديده باشد
بگردون رسد پايه گردبادي
که از خاکساري گلي چيده باشد
طراوت درين باغ رنگي ندارد
مگر انفعالي تراويده باشد
غم خانه داريست دام فريبت
گره بند تار نظر ديده باشد
درين ره شود پايمال حوادث
چو نقش قدم هر که خوابيده باشد
بوحشت قناعت کن از عيش امکان
گل اين چمن دامن چيده باشد
زگردي کزين دشت خيزد حذر کن
دل کس درين پرده ناليده باشد
ندارم چو گل پاي سير بهارت
برويم مگر رنگ گرديده باشد
جهان در تماشاگه عرض نازت
نگاهي در آئينه باليده باشد
بود گريه دزديدن چشم (بيدل)
چو زخمي که او آب دزديده باشد