کس طاقت آن لمعه رخسار ندارد
آئينه همين است که دلدار ندارد
سحر است چگويم که شود باور فطرت
من کارگه اويم و او کار ندارد
گرداندن اوراق نفس درس محال است
موج آئينه پردازي تکرار ندارد
آئينه زتمثال خس و خار مبراست
دل بار جهان مي کشد و عار ندارد
چون نقش قدم برسر ما منت کس نيست
اين خواب عدم سايه ديوار ندارد
پيچيده در و دشت زبس لغزش رفتار
تا موج گهر جاده هموار ندارد
اقبال دنائت نسبان خصم بلنديست
غير از سر خويش آبله دستار ندارد
چون لاله دو روزي بهمين داغ بسازيد
گل در چمن رنگ وفا بار ندارد
شب رفت و سحر شد بچه افسانه توان ساخت
فرصت نفس ساخته بسيار ندارد
(بيدل) بعيوب خود اگر کم رسي اولي است
زان آئينه بگريز که زنگار ندارد