شماره ٢٣٣: گره برشته ساز نفس خوش آنکه نبندد

گره برشته ساز نفس خوش آنکه نبندد
ببند دل بنواي جهان چنان که نبندد
نگاه تا مژه بستن ندارد آنهمه فرصت
گمان مبر در نيرنگ اين دکان که نبندد
زکشت تفرقه دهر حاصلي که تو داري
چو تخم اشک ازان خوشه کن گمان که نبندد
دوباره سلسله اتفاق حسن و جواني
هزار بار نمودند امتحان که نبندد
خيال گردن آزادگان مصور فطرت
اگر بخامه دهد تاب ريسمان که نبندد
بذوق مطلب ناياب زنده است دو عالم
تو غافل از عدمي دل بران ميان که نبندد
دماغ ناز بهرجاست نقش بند غرورش
حنا اگر همه خونم دهد نشان که نبندد
بهار نيز بهر غنچه بسته است دل اينجا
درين چمن چکند بلبل آشيان که نبندد
لب شکايت اگر وا شود بوصف خموشي
چه بيرها بهمان يک دو برگ پان که نبندد
خيال جسته عنقاست مصرعي که ندارم
زمعنيم چه گشايد کسي جز آن که نبندد
همين کمند علايق که بسته چين فسردن
تو گر زوهم برائي چه نردبان که نبندد
جهان بسرمه گرفت اتفاق معني (بيدل)
حديث عشق چه صنعت کند زبان که نبندد