شماره ٢٢٨: گر طمع دست طلب وا ميکند

گر طمع دست طلب وا ميکند
برقناعت خنده لب وا ميکند
گرم ميجوشي بلذات جهان
اين شکر دکان تب وا ميکند
موج گوهر باش کارت بسته نيست
ناخني دارد ادب وا ميکند
فتح باب عافيت وقف کسيست
کز جبين چين غضب وا ميکند
شيشه مشکن ورنه دل هم زين بساط
راه کهسار حلب وا ميکند
سايه طوبي نباشد گو مباش
جاي ما برگ عنب وا ميکند
اي چراغ محفل شيب و شباب
صبح ته گير آنچه شب وا ميکند
شرم کم دارد زناموس عدم
هر که طومار نسب وا ميکند
پنبه از مينا بغفلت برمدار
اين پري بند قصب وا ميکند
بي ادب بر غنچه نگشائيد دست
اين گره را گل بلب وا ميکند
عقده ناپيداست در تار نفس
ليک (بيدل) روز و شب وا ميکند