گر شوق پي مطلب ناياب نگيرد
سرمشق رم از عالم اسباب نگيرد
با تشنه لبي ساز و مخور آبي آزين بحر
تا حلق ترا تنگ چو گرداب نگيرد
آن دل که طپيدن فگند قرعه وصلش
حيف است که آئينه بسيماب نگيرد
محتاج کريمان نشود مفلس قانع
سرچشمه آئينه زبحر آب نگيرد
صياد اسيران محبت خم ابروست
کس ماهي اين بحر بقلاب نگيرد
از نور هدايت نبرد بهره سيه بخت
چون سايه که رنگ از گل مهتاب نگيرد
دل مست جنون است بگوئيد خرد را
امروزسراغ من بيتاب نگيرد
از بس بمراد دو جهان دست فشاندم
گر زلف شوم دامن من تاب نگيرد
منظور حيا ضبط نگاهيست وگرنه
سر پنجه مژگان بتان خواب نگيرد
در حلقه خامش نفسان در دل باش
تا هيچکست نکته درين باب نگيرد
بنياد تو تا چند شود سد ره عمر
(بيدل) کف خاکي ره سيلاب نگيرد