گرد مرا تحير صبح جنون سبق کرد
دستي نداشت طاقت جيبم چنين که شق کرد
دل تشنه جنون هاست از وهم و ظن مپرسيد
زين دست مشق بسيار مجنون برين ورق کرد
پيداست شغل زاهد وقت دگر چه باشد
سرها بيکدگر کوفت هر گه که ياد حق کرد
دل با کمال تحقيق از شبهه ام نپرداخت
آئينه ساخت اما پرداز بي نسق کرد
زين باغ تا دميدم جز خون دل نچيدم
گلگون قباي نازي صبح مرا شفق کرد
از انفعالم آخر شستند دست قاتل
خونم روان نگرديد رنگ حنا عرق کرد
مهمان اين بساطيم اما چه سود (بيدل)
ديدار نعمتي بود آئينه در طبق کرد