شماره ٢١٩: گر چنين بخت نگون عبرت کمين پيدا شود

گر چنين بخت نگون عبرت کمين پيدا شود
هر قدر سر بر فلک سايم زمين پيدا شود
هيچکس محرم نواي سرنوشت شمع نيست
جاي خط يارب زبانم از جبين پيدا شود
در گلستاني که خواند اشک من سطر نمي
سايه گل تا ابد بر آفرين پيدا شود
دامن وحشت زسير اين چمن نتوان شکست
ديده مژگان بر هم افشارد که چين پيدا شود
آنسوي خويشت چه عقبي و چه دنيا هيچ نيست
بگذر از خود تا نگاهي پيش بين پيدا شود
بازگرداند عنان جهد عيش رفته را
موم اگر از آب گشتن انگبين پيدا شود
بسکه بيرويت درين کهسار جانها کنده ام
هر کجا نامم بري نقش نگين پيدا شود
ناله تا دستي کند در ياد دامانت بلند
چون نيستانم زهر عضو آستين پيدا شود
عالم آبست دشت و در زشرم سجده ام
بي عرق گردد جبينم تا زمين پيدا شود
در تماشاگاه امکان آنچه ما گم کرده ايم
(بيدل) آخر از نگاه واپسين پيدا شود