شماره ٢١٨: گر چنين اشکم زشرم پرگناهي ميرود

گر چنين اشکم زشرم پرگناهي ميرود
همچو ابر از نامه ام رنگ سياهي ميرود
بيجمالت جز هلاک خود ندارم در نظر
مرگ مي بيند چو آب از چشم ماهي ميرود
سعي قاتل را تلافي مشکلست از بسملم
تا بعذر آيم زمان عذرخواهي ميرود
لنگر جمعيت دل در شکست آرزوست
موج چون ساکن شد از کشتي تباهي ميرود
از هوسهاي سري بگذر که در انجام کار
شمع اين محفل بداغ بي کلاهي ميرود
گير و دار اوج دولتها غباري بيش نيست
بر هوا چون گردباد اورنگ شاهي ميرود
تيره بختي هم شبستان چراغان وفاست
داغ تا روشن شود زير سياهي ميرود
کيست گردد منکر گل کردن اسرار عشق
رنگها اينجا بسامان گواهي ميرود
اي نفس پيش از هوا گشتن خروشي ساز کن
فرصت عرض قيامت دستگاهي ميرود
شمع تصويرم مپرس از درد و داغ حسرتم
اشک من عمريست نا گرديده راهي ميرود
(بيدل) انجام تماشا محو حيرت گشتن است
اين همه سعي نگه تا بي نگاهي ميرود