شماره ٢١٦: گر بيتو نگه را بتماشا هوس افتاد

گر بيتو نگه را بتماشا هوس افتاد
بر هر چه گشودم مژه در ديده خس افتاد
از بخت سيه چاره ندارم چه توان کرد
چون زلف بآشفتگيم دست رس افتاد
در گريه تنگ مايه تراز من دگري نيست
کز ضعف سرشکم بشمار نفس افتاد
تا بيکسيم قافله سالار فغان کرد
خون شد دل و چون اشک زچشم جرس افتاد
شوقي بشکست دل من مست خروش است
آگه نيم اين شيشه زدست چه کس افتاد
از آفت تعجيل حذر کن که درين باغ
بر خاک نخستين ثمر پيشرس افتاد
شد عين حقيقت چو مجازت زميان رفت
عشقست گر آتش به بناي هوس افتاد
چون شانه ره ما همه پيچ و خم زلف است
چندانکه قدم پيش نهاديم پس افتاد
عمريست پرافشان گلستان خياليم
غم نيست اگر طائر ما در قفس افتاد
اسباب غبار نگه عبرت ما نيست
در ديده آتش نتوان گفت خس افتاد
کلفت مکش از عمر عيانست چه باشد
سنگيني باري که بدوش نفس افتاد
(بيدل) لب آن برگ گل اندام ندارد
شهدي که تواند بخيالش مگس افتاد