شماره ٢١٤: گر آئينه ات در مقابل نماند

گر آئينه ات در مقابل نماند
خيال حق و فکر باطل نماند
نه صبحي است اينجا نه باميست پيدا
کجا عرش و کو فرش اگر دل نماند
همين پوست مغز است اگر واشگافي
خيال است ليلي چو محمل نماند
نم خون عشاق اگر شسته گردد
حنا نيز در دست قاتل نماند
زدانش بصد عقده افتاده کارت
جنون گر کني هيچ مشکل نماند
نخواهي بتاب نفس غره بودن
که اين شمع آخر بمحفل نماند
نشان گير از گرد عنقا سراغم
بآن نقش پائي که در گل نماند
برد شوق اگر لذت نارسيدن
اقامت در آغوش منزل نماند
مجازآفرين است ميل حقيقت
کرم گر کند ناز سائل نماند
نفس عالمي دارد اما چه حاصل
دودم بيش پرواز بسمل نماند
جهان جمله فرش خيال است اما
زصيقل گر آئينه غافل نماند
دل جمع دارد چه دنيا چه عقبي
چو گوهر شدي بحر و ساحل نماند
درين بزم زاثار اسرارسنجان
چه ماند اگر شعر (بيدل) نماند