گر آن خروش جهان يکتا سري باين انجمن برارد
جنوني انشا کند تحير که عالمي را زمن بردارد
خيال هر چند پرفشاند زعالم دل برون نراند
چه ممکن است اين که سعي وحشت بغربتم از وطن برارد
نرست تخمي درين گلستان که نوبهاري نکرد سامان
هواي رنگ گلت زخاکم اگر برارد چمن برارد
ندارد از طبع ما فسردن بغير پرواز پيش بردن
که رنگ عاشق چو پيکر صبح پري بقدر شکن برارد
زپهلوي جذبه محبت قويست اميد ناتوانان
سزد که چو اشک دلو ما هم زچاه غم بي رسن برارد
دل ستمديده عمرها شد ندارد از سوختن رهائي
بلغزش اشک کاش خود را چو شمع ازين انجمن برارد
زخاکسار وفا نبالد غبار هنگامه تعين
دليل صبح قيامت است اين که مرده سر از کفن برارد
باين سر و برگ مغتنم گير ترک انديشه فضولي
مباد چون بخيه خودنمائي سرت زدلق کهن برارد
تجرد اضطرار رنگي ندارد از اعتبار همت
چه غيرت است اينکه حيز خود را زجرگه مرد و زن برارد
قدم بآهنگ کين فشردن زعافيت نيست صرفه بردن
تفنگ قالب تهي نمايد دميکه دود از دهن برارد
دماغ اهل صفا نچيند بساط انداز خودستائي
سحر محال است اگر نفس را بدستگاه سخن برارد
غبار اسباب چند پوشد صفاي آئينه تجرد
کجاست عرياني ئي که ما را زخجلت پيرهن برارد
بآن صفا بيختست رنگم که ماني کارگاه فطرت
قلم بآئينه پاک سازد دميکه تصوير من برارد
نفس بصد ياس ميگذارم دگر زحالم مپرس (بيدل)
چو شمع رحم است بر اسيري که مرگش از سوختن برارد