شماره ٢١٢: گر آگهي بسير فنا و بقا بخند

گر آگهي بسير فنا و بقا بخند
عبرت بهانه جوست برين خنده ها بخند
گل رستن و بهار دميدن چه لازم است
در زير لب چو آبله زير پا بخند
افسردي اي شرر بفشار شگفتگي
آخر ترا که گفت درين تنگنا بخند
مستغني از گلست مزار شهيد عشق
اي غنچه لب تو بر سر خاکم بيا بخند
فرصت کمين وعده فردا دماغ کيست
اي گل بهاررفت براي خدا بخند
منعم غبار چهره محتاج شستني است
بر فقر گريه گر نکني برغنا بخند
چندين سحر بوهم پرافشان ناز رفت
يک گل تو نيز از لب بام هوا بخند
در پرده خون حسرت بيدست و پا مريز
گاهي چو اشک گريه دندان نما بخند
صد گل بهار منتظريک جنون تست
آتش بصفحه ات زن و سر تا بپا بخند
با صبح گفتم از چه بهار است خنده ات
گفت اندکي توهم زتکلف برا بخند
بر شام ما چو شمع جواني بسي گريست
پيري کنون تو گل کن و بر صبح ما بخند
(بيدل بهار عمر شگفتن چه خنده است
اي غافل از نفس عرقي از حيا بخند