کجاست سايه که هستيش دستگاه شود
حباب ما چقدر بر نفس کلاه شود
مگر عدم برد از سايه تيرگي ورنه
چه ممکن است که بيگاه ما پگاه شود
شکست دل نشود بي گذار عشق درست
رود بآتش اگر شيشه دادخواه شود
بنور جلوه او ناز زندگي داريم
نفس کجاست اگر شمع بي نگاه شود
برآفتاب قيامت برات خواب برد
کسيکه سايه دست تواش پناه شود
درين بساط ندانم چه بايدم کردن
چو آن فقير که يکباره پادشاه شود
کسي ستمزده حکم سرنوشت مباد
چو صفحه پي سپر خامه شد سياه شود
خراش جبهه تسليم عذر خواه خطاست
بسر دويد چو پا منحرف زراه شود
عروج عالم اقبال زندگي در دست
نفس بعالم ديگررسد چو آه شود
خروش بي مزه صوفيان کبابم کرد
دعا کنيد که ميخانه خانقاه شود
مخواه روکش اين دوستان خنده کمين
تبسمي که چو باليد قاه قاه شود
چو شمع سر بهوا گريه ميکنم (بيدل)
که پيش پاي نديدن مباد چاه شود
گذشت عمر بلرزيدنم زبيم و اميد
قضا نوشت مگر سر خطم بسايه بيد
سحر دماندن پيري چه شامها که نداشت
سياه کرد جهانم بديده موي سفيد
زدور ميشنوم کر زبان ما و شماست
جلا جليکه صدا بسته بر دف ناهيد
جز اختراع جنون امل طرازان نيست
قيامت دو نفس عمر و حسرت جاويد
تلاش خلق بجائي نميرسد اما
همان بدوش نفس ناقه ميکشد اميد
حذر زنشه دولت که مستي يک جام
هنوز ميشکند شيشه بر سر جمشيد
نماند علم و هنر عشق تا بياد آمد
چراغها همه گل کرد دامن خورشيد
غبار قافله رفتگان پرافشانست
که اي نفس قدمان شام شد بما برسيد
کدورت از دل منعم نميرود (بيدل)
چه ممکن است که چيني رسد بموي سفيد