کام جويان اندکي بر مطلب استغنا زنيد
يک تغافل بر خيال پوچ پشت پا زنيد
غنچه دارد لذت سربسته عيش بهار
لب اگر آيد بهم بوسي بران لبها زنيد
سيلي امواج وقف خانه بر دوش حباب
لنگري چون موج گوهر در دل دريا زنيد
شمع ميگويد که اي دربند خواب افسردگان
شعله هم آبست گر بر روي غفلت وازنيد
ذوق حال از نام استقبال باطل ميشود
نيست امروز آنقدر فرصت که بر فردا زنيد
گر برون تازيد از آرايش نام و نشان
تخت آزادي بدوش همت عنقا زنيد
رنگ گل را ترجمان گر غنچه باشد خوش اداست
خنده ها چون باده بايد از لب مينا زنيد
کلفت خميازه از درد شکستن بدتر است
تابکي حسرت کشد سنگي بجام ما زنيد
زان پري جز بي نشاني برنميدارد نقاب
تا ابد گر شيشه تحقيق بر خارا زنيد
عمرها شد ناز فطرت سرنگون خجلت است
دامن گردي که داريد اندکي بالا زنيد
(بيدل) از ساز نفس اين نغمه مي آيد بگوش
کاي اسيران خانه زندان است بر صحرا زنيد