کار دنيا بسکه مهمل گشت عقبا ريختند
فرصت امروز خون شد رنگ فردا ريختند
بوي يوسف از فسردن پيرهن آمد بعرض
شد پري بيبال و پر چندان که مينا ريختند
سينه چاکانرا دماغ سخت جانيها نبود
از شکست رنگ همچون گل سراپا ريختند
ترک خودداريست عرض مشرب ديوانگي
رفت گرد ما زخود جائيکه صحرا ريختند
در غبار عشق دارد حسن دام سرکشي
طرح آن زلف از شکست خاطر ما ريختند
هيچکس از گريه من در جهان هوشيار نيست
بيخودي فرشست هر جا رنگ صهبا ريختند
هيچکس از گريه من در جهان هوشيار نيست
بيخودي فرشست هر جا رنگ صهبا ريختند
بيدماغي محفل آراي جنون شوق بود
سوخت حسرت ها نفس تا شمع سودا ريختند
رنگ تحقيقي نبستم زان حناي نقش پا
اينقدر دانم که خونم را همين جا ريختند
ريزش ابر کرم در خورد استعداد ماست
کشت بسمل تا شود سيراب خونها ريختند
عاقبت بوئي نبرديم از سراغ عافيت
ساحل گمگشته ما را بدريا ريختند
تا نفس باقيست همچون شمع بايد سوختن
کز فسون هستي آتش بر سر ما ريختند
اشک ما (بيدل) زدرد نارسائي خاک شد
ريشه ئي پيدا نکرد اين تخم هر جا ريختند