شماره ١٩٨: فنا کي شغل سوداي محبت را زيان دارد

فنا کي شغل سوداي محبت را زيان دارد
سري دارم که تا خاک هواي اوست جان دارد
دم نائيست افسون نواي هستيم ورنه
هنوزم ناله ني در نيستان آشيان دارد
بسودايت چنان زارم که با صد ناله بيتابي
تنم در پيرهن تحريک نبض ناتوان دارد
بروز بينوائي هيچکس ما را نميپرسد
مگر داغت که دستي بر دل اين بيکسان دارد
در عزلت زدم کز خلق لختي واکشم خود را
ندانستم که دامن از هوس چيدن دکان دارد
چراغ خامشم غم نيست گر آهي زيان کردم
نفس دزديدنم در عالم ديگر فغان دارد
زبال افشاني ساز شرر آواز مي آيد
که اينجا گر همه سنگست دامن بر ميان دارد
نيايد ضبط آه از دل بگلزار تماشايت
که آنجا گر همه آئينه است آب روان دارد
هدف بايد شدن چون بلبلان ما را درين گلشن
که هر شاخش چو بوي گل خدنگي در کمان دارد
ببخت خود چه سازد عاشق مسکين که آن بدخو
سراپا الفت است اما دل نامهربان دارد
برنگ آتش ياقوت ناپيداست دود من
بحيرت رفته شوقت عجب ضبط عنان دارد
زخودکامي برون آبي نياز خلق شو (بيدل)
که اوج قصر همتها همين يک نردبان دارد