فسردگيهاي ساز امکان ترانه ام را عنان نگيرد
حديث طوفان نواي عشقم خموشي از من زبان نگيرد
زدستگاه جهان صورت نيم خجالت کش کدورت
چو آينه دست بي نيازان زهر چه گيرد زبان نگيرد
سماجت است اينکه عالمي را بسر فگنده است خاک ذلت
سبک نگردد بچشم مردم کسي که خود را گران نگيرد
زدست رفته است اختيارم بنارسائي کشيده کارم
بساز وحشت پري ندارم که دامنم آشيان نگيرد
بغير وحشت بهيچ عنوان حضور راحت ندارد امکان
زصيد مطلب سراغ کم گير اگر دلت زين جهان نگيرد
مساز سرمايه تعين که کاروان متاع همت
بچارسوئي که خودفروشي رواج دارد دکان نگيرد
زخود براتا رسد کمندت بکنگر قصر بي نيازي
بنردبانهاي چين دامن کسي ره آسمان نگيرد
اگر بعزم گشادکاري زگوشه گيران مباش غافل
که تير پرواز را نشايد دميکه بال از کمان نگيرد
کجست طور بناي عالم تو نيز سر کن بکج ادائي
که شهرت وضع راستي ها چو حلقه ات بر سنان نگيرد
در آتش عشق تا نسوزي نظر بداغ وفا ندوزي
که از چراغ هوس فروزي تنور افسرده نان نگيرد
فتاده ئي راز خاک بردار و يا مبر نام استطاعت
کسي چه گيرد زساز قدرت که دست واماندگان نگيرد
اگر زوارستگان شوقي بفکر هستي مپيچ (بيدل)
که همت آئينه تعلق بدست دامن فشان نگيرد