شماره ١٩٠: فرصت ناز کر و فر ضامن کس نميشود

فرصت ناز کر و فر ضامن کس نميشود
با دو بروت خود سري مد نفس نميشود
دل بتلاش خون کني تا برسي بکوي عجز
پاي مقيم دامنت آبله رس نميشود
عين و سوي فضولي فطرت بي تميز تست
زحمت آگهي مبر عشق هوس نميشود
قدرشناس داغ عشق حوصله جوهر فناست
وقف وديعت چنار آتش خس نميشود
ذوق زخويش رفتني در پيت اوفتاده است
تا به ابد اگر دوي بيشش تو پس نميشود
قافله هاي درد دل گشه نهان بزير خاک
حيف که گرد اين بساط شور جرس نميشود
نيست مزاج بوالهوس مايل راز عاشقان
قاصد ما سمندراست عزم مگس نميشود
راه خيال زندگي يکدوقدم جريده رو
خانه زين پي فراع جاي وکس نميشود
چند دهد فريب امن سرته بال بردنت
گر همه فکر نيستي است غير قفس نميشود
دست بخود فشانده را با غم ديگران چکار
لب بفشار اگر رسد رنج نفس نميشود
(بيدل) از انفعال جرم دشمن هوش را چه باک
دزد شراب خورده را فکر عسس نميشود