غرور ناز تو تهمت کش ادا نشود
بهيچ رنگ مي جامت آشنا نشود
طرف اگر همه شوقست ننگ يکتائيست
شکستم آينه تا جلوه بي صفا نشود
به گلشني که شهيدان شوق بيدادند
جفاست بر گل زخمي که خون بها نشود
براستي قدمي کر زني چو تيرنگاه
بهر نشان که توجه کني خطا نشود
زفيض رتبه عجز طلب چه امکانست
که نقش پابره او جبين نما نشود
خموشيم بکماليست کز هجوم شکست
صدا چو رنگ زميناي من جدا نشود
اميد صندل دردسر هوسها نيست
مباد دست تو با سودن آشنا نشود
اگر بساز نفس تا ابد زني ناخن
جز آن گره که درين رشته نيست وانشود
بهستي آنهمه رنگ اثر نباخته ايم
که هر که خاک شود گل فروش ما نشود
بناي وحشت ما کيست تا کند تعمير
بآن غبار که پامال نقش پا نشود
اميد عافيتي هست در نظر (بيدل)
شکست رنگ مباد اگره گشا نشود