شماره ١٨٣: غبار ما بجز اين پر شکستني که ندارد

غبار ما بجز اين پر شکستني که ندارد
کجا رود باميد نشستني که ندارد
هزار قافله پا در گل است و ميرود از خود
بفرصت دو نفس بار بستني که ندارد
چه زخمها که نچيده است دل بفرقت ياران
زناخن المي سينه خستني که ندارد
سپند مجمرتصوير همچو من بکه نالد
زوحشتي که فسرد است و جستني که ندارد
گذشته است جهاني زاوج منظر عنقا
ببال دعوي از خويش رستني که ندارد
اسير حرص چه کوشش کند بناز رهائي
برين دکان هوس دل نبستني که ندارد
بحيرتم چه فسونست دام حيرت (بيدل)
تعلقي که نبودش گسستني که ندارد