شماره ١٧٩: عيش ما کم نيست گر اشکي بچشم تر بود

عيش ما کم نيست گر اشکي بچشم تر بود
شوق سرشار است تا اين باده در ساغر بود
نگهت گل دام اگر دارد همان برگ گلست
رهزن پرواز مشتاق تو بال و پر بود
با غبار فقر سازد هر کجا روشن دليست
چهره آئينه ها را غازه خاکستر بود
آنقدر رفعت ندارد پايه ارباب قال
واعظانرا اوج عزت تا سر منبر بود
روشناس هستي از آئينه اشکيم و بس
نيستي جوشد زشبنم گر نه چشم تر بود
ره ندارد سرکشي در طينت صاحبدلان
ميزند موج رضا آبي که در گوهر بود
اين زمين و آسمان هنگامه شور است و بس
گر بود آسودگي در عالم ديگر بود
عاشقان پر بيکس انداز درد نومدي مپرس
بيرخت مشکل که ما را خاک هم بر سر بود
در حريم خلوت دل عيب جورا راه نيست
حلقه را از شوخ چشمي جا برون در بود
هستي ما را تفاوت از عدم جستن خطاست
سايه آخر تا چه مقدار از زمين برتر بود
خدمت دلها کن اينجا کفر و دين منظور نيست
آينه از هر که باشد مفت روشنگر بود
هر کرا (بيدل) بگنج نشه معني رهيست
هر رگي تاگ بچشمش رشته گوهر بود