عمريست رخت حسرتم از سينه بسته اند
راه نفس بخلوت آئينه بسته اند
وارستگي زاطلس و ديبا چه ممکن است
اين شعله را بخرقه پشمينه بسته اند
وحدت سراي دل نشود جلوگاه غير
عکس است تهمتيکه بر آئينه بسته اند
از نقد دل تهيست بساط جهان که خلق
بر رشته نفس گره کينه بسته اند
گو پاسبان بخواب طرب زن که خسروان
دلها چو قفل بر در گنجينه بسته اند
مضموني از خيال تأمل رميده ايم
تقويم حال ما همه پارينه بسته اند
غافل نيم زصورت واماندگان خاک
در پاي من زآبله آئينه بسته اند
چون شمع کشته عجزپرستان خدمتت
دستيست نقش داغ که بر سينه بسته اند
بيگانه است شعله زپيوند عافيت
از سوختن بخرقه ما پينه بسته اند
(بيدل) بسعد و نحس جهان نيست کار ما
طفلان دلي بشنبه و آدينه بسته اند