شماره ١٧٤: علوياني که باين عالم دون مي آيند

علوياني که باين عالم دون مي آيند
عقل گمکرده بصحراي جنون مي آيند
کيست پرسد که گل و لاله اين باغ هوس
جز به آهنگ درون از چه برون مي آيند
آمد و رفت نفس هر قدم آفت دارد
هرزه تا زان همه بر رخش حرون مي آيند
شوخي نشو نما رستن مو دارد و بس
نخل ها سر بهوايند و نگون مي آيند
چه هوا دود دماغيست که در ديده وهم
آفتابند گر از ذره فزون مي آيند
حيرت اين است که چون تيغ درين دشت ستم
آب دارند و همان تشنه خون مي آيند
چه تماشاست درين کوچه که طفلان سرشک
نيسوار مژه از خانه برون مي آيند
عجز و طاقت چقدر مايه لاف است اينجا
بيشتر آبله پايان بجنون مي آيند
مقصد خلق بجز خاک شدن چيزي نيست
يارب اين بيخبران با چه شگون مي آيند
آنسوي علم و عيان بيضه طاوسي هست
کارزوها زعدم بوقلمون مي آيند
(بيدل) اين بيخردي چند بمعراج خيال
ميروند اينهمه کز خويش برون مي آيند